همیشه آنچه به ذهن میرسد راه نیست ... گاه كوره راهی است كه ما را در خود میكشد و تا سر حد جنون و نابودی میكشاند ...
آخرین عهدم را با تو میبندم ... میدانم اگر عشق به حقیقت میان ما پا گرفته باشد تو این عهد را ...
كسی چه میدانست آخرین دیدار ما بدین سان خواهد شد ... بیا و مرا نیز با خود ببر ... دلتنگم ... ...
عطر بنفشه های وحشی را از همینجا نیز حس میكنم ... همان عطری كه هر سال آغاز هر بهار در تمام ...
بیا و دستم را بگیر ... تو میتوانی آخرین منجی من باشی در این لحظات واپسین ... هرگز فكر نمیكردم ...