موضوع نمایش :بیماران مبتلا به فراموشی و خانواده های درگیر با این بیماران
خلاصه داستان:
پارسا كمال وند كه معلم مدرسه است با همسرش گیسو كه مجسمه ساز است زندگی ساده و آرامی دارند . پارسا و گیسو سه سال پیش و در آستانه مهاجرت خانواده گیسو به استرالیا و علیرغم سختگیری آنها با هم ازدواج كردند
گیسو كه پیشتر به اصرار پدرش در دانشگاه ،حقوق میخوانده ، بعد ازدواج با پارسا انصراف داده و رشته مورد علاقه اش ، مجسمه سازی را دنبال میكند. گیسو شخصیت طنز جالبی دارد و همیشه كارهای بامزه ای در سخت تریم شرایط و گرفتاریهای روزمره از خود نشان میدهد. این خصلت شاد گیوس خوشبختی پارسا را كامل میكند . اما خوشبختی پارسا و گیسو با تصادفی سهمگین در سی كیلومتری جاده مقصد ، رنگ می بازد.گیسو كه در هنگام تصادف پشت فرمان بوده ، به كما میرود و بعد از به هوش آمدن ، حافظه كوتاه مدتش را از دست میدهد و در بهت و ناراحتی پارسا ، او را به یاد نمی آورد . تلاش های پارسا ، عكس ها ی مشتركشان ، فیلم عقدشان در محضر، بازگوئی خاطرات، …. هیچیك باعث نمی شوند كه گیسو، پارسا را به یاد آورد و با اینكه می پذیرد كه او همسرش است اما نسبت به پارسااحساس غریبی دارد .(در فیلم عقدشان گیسو و پارسا از بوی دلنشین اسپند كه در محضر جاری ست حرف می زنند ).گیسو حتی به یاد نمی آورد كه مجسمه سازی می كند و فكر میكند كه هنوز دانشجوی حقوق است و آخرین خاطره ای كه به یاد دارد مربوط به قبل از مهاجرت خانواده اش است . از دست رفتن این بخش از حافظه ی گیسو هم باعث به وجود آمدن موقعیت های طنز بسیار میشود. پارسا از روند درمان گیسو نا امید نمی شود و تصمیم می گیرد تلاش كند تا یك بار دیگر مهر گیسو را نسبت به خودش به دست بیاورد اما فشارهای روحی گیسو روز به روز بیشتر می شود تا جائی كه دور از چشم پارسا با خانواده اش تماس می گیرد و از آنها میخواهد كه هر چه زودتر به ایران بیایند. پارسا وقتی از تماس گیسو با خانواده اش مطلع می شود ، سعی میكند به یادش بیاورد كه چگونه همواره از مهاجرت بیزار بوده و یكی از دلایل مشكلاتش با خانواده اش تمایل آنها به مهاجرت بوده ، اما باز هم تلاش هایش بی نتیجه می ماند .پدر و مادر و تنها خواهرگیسو ،گیتی به ایران باز می گردند تا هم جشن عروسی گیتی با یكی ازاقوام شان را بگیرند و هم گیسو را برلای مدتی همراه خودشان به استرالیا ببرند.. گیسو را به تمام جاهایی كه با هم خاطره داشته اند میبرد . در این یك ماه ، اگر چه گیسو پارسا و خاطراتشان را به یاد نمی آورد اما خاطرات جدیدی برایش ساخته می شود . خاطرات و لحظاتی كه او را نسبت به تصمیمش مبنی بر رفتن به استرالیا دچار تردید می كند . روزی كه بناست گیتی عقد كند پارسا با هوشیاری از محضری وقت می گیرد كه خودشان در آن عقد كرده بودند. گیسو كه نسبت به پارسا مهر تازه ای در دلش احساس میكند ، به محض ورود به محضر بوی آشنای اسپند به مشامش میخورد . همان بوئی كه برایش یادآور لحظه عقد و پیوندشان است. این بوی آشنا و محبت ها و مهربانی های پارسا ، گیسو را به تصمیم تازه ای می رساند . گیسو به استرالیا نمی رود نه به دلیل اینكه او را به یاد آورده بلكه به دلیل اینكه میخواهد با او ،یاد تازه ای بسازد .